سرشدن. بی حس شدن عضوی. خدر شدن. باطل شدن حس لمس اندامی زنده خواه به علاج و خواه بخودی خود به خواب رفتن. کرخ شدن. ضعیف شدن حس. بی حس گردیدن عضوی از عدم حرکت خون در وی و مانند آن چنانکه مدتی در زیر سایر اعضاء ماند و یا سرمای سخت بیند. (از یادداشت مؤلف)
سِرشدن. بی حس شدن عضوی. خدر شدن. باطل شدن حس لمس اندامی زنده خواه به علاج و خواه بخودی خود به خواب رفتن. کرخ شدن. ضعیف شدن حس. بی حس گردیدن عضوی از عدم حرکت خون در وی و مانند آن چنانکه مدتی در زیر سایر اعضاء ماند و یا سرمای سخت بیند. (از یادداشت مؤلف)
فدا شدن و قربان گردیدن. (برهان) : برخی جانت شوم که شمع فلک را پیش بمیرد چراغدان ثریا. سعدی. - برخی شدن کسی را و برخی جان کسی شدن، فدای او گشتن. قربان او رفتن. پیش مردن او را. قربان او شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواهد ذیل برخی شود
فدا شدن و قربان گردیدن. (برهان) : برخی جانت شوم که شمع فلک را پیش بمیرد چراغدان ثریا. سعدی. - برخی شدن کسی را و برخی جان کسی شدن، فدای او گشتن. قربان او رفتن. پیش مردن او را. قربان او شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواهد ذیل برخی شود
از تازگی وطراوت افتادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از دور که روی تخت دراز کشیده بود (سوسن) مانند مجسمۀ ظریف و شکننده ای به نظر می آمد که انسان جرأت نمی کرد او را لمس بکند از ترس اینکه مبادا کنفت و پژمرده شود. (سایه روشن صادق هدایت از فرهنگ فارسی معین). دارای چین و چروک و کثیف شدن پارچه و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین) ، بی آبرو شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شرم زده و افسرده گشتن. وجهۀ خود را از دست دادن. و رجوع به کنف و کنفت شود
از تازگی وطراوت افتادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از دور که روی تخت دراز کشیده بود (سوسن) مانند مجسمۀ ظریف و شکننده ای به نظر می آمد که انسان جرأت نمی کرد او را لمس بکند از ترس اینکه مبادا کنفت و پژمرده شود. (سایه روشن صادق هدایت از فرهنگ فارسی معین). دارای چین و چروک و کثیف شدن پارچه و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین) ، بی آبرو شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شرم زده و افسرده گشتن. وجهۀ خود را از دست دادن. و رجوع به کنف و کنفت شود
تهی شدن. خالی شدن: چواز شاه پردخت شد تختگاه مبادا کلاه و مبادا سپاه. فردوسی. چو پردخت شد جایگاه نشست برفتند با زیج رومی بدست. فردوسی. همی بود تا جای پردخت شد بنزدیک آن نامور تخت شد. فردوسی. از آن پس در خوابگه سخت کن دل از دیدنم پاک پردخت کن. اسدی. ، فارغ شدن: ز کار بزرگان چو پردخت شد (کیخسرو) شهنشاه از آن پس سوی تخت شد. فردوسی
تهی شدن. خالی شدن: چواز شاه پردخت شد تختگاه مبادا کلاه و مبادا سپاه. فردوسی. چو پردخت شد جایگاه نشست برفتند با زیج رومی بدست. فردوسی. همی بود تا جای پردخت شد بنزدیک آن نامور تخت شد. فردوسی. از آن پس در خوابگه سخت کن دل از دیدنم پاک پردخت کن. اسدی. ، فارغ شدن: ز کار بزرگان چو پردخت شد (کیخسرو) شهنشاه از آن پس سوی تخت شد. فردوسی
آماده شدن. مهیا شدن. ساخته شدن. - امثال: با این چیزها قبر آقا درست نمی شود. (امثال و حکم). ، صحیح و سالم شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). استصحاح. (تاج المصادر بیهقی). بهبود یافتن. تندرست گشتن. صحت یافتن: تیری بیامد بر چشم قتاده بن النعمان و یک چشم او برکند و بروی او فروافتاد، قتاده بنشست و آن چشم خویش بر دست گرفت، پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم به دست مبارک خویش آن چشم قتاده بازجای نهاده بود و باد به وی دمیده چشم وی درست شد بهتر از آنکه اول بود. (ترجمه طبری بلعمی). بمان تا شوند از پزشکان درست زمان جستن اکنون بدین کار تست. فردوسی. ز یک عطاش توانگر شود دو صد درویش شود درست ز یک دیدنش دو صد بیمار. قطران. تباه اگر بخورد زو شود بوقت درست درست اگر بخورد زو نگردد ایچ تباه. قطران. کی شود هیچ دردمند درست زین طبیبان که زار و بیمارند. ناصرخسرو. همه اعضای او درست شد چنانکه گوئی بیمار نبود. (قصص الانبیاء ص 140). زنخ او سست شد چنانکه هیچ سخن نتوانست گفت، یعقوب او را دعا کرد خدا او را صحت بخشید و درست شد. (قصص الانبیاء ص 86). هر آن بیماری که از آن خرما بخورد درساعت درست شود. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). ریشها [در مسکنهای شمالی] زود درست شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریش را داروی خشک کننده باید تا درست شود و مضرت داروی تر پیشتر یاد کرده آمده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). روزه دارید تا درست شوید. (کیمیای سعادت). اسماعیل دست او بگرفت و او درست شد. (جهانگشای جوینی). دروغ گفتن به ضربت شمشیر ماند، اگر جراحت درست شود نشان همچنان بماند. (گلستان سعدی). هر گه که گویم این دل ریشم درست شد بر وی پراکند نمکی از ملاحتش. سعدی. ، اصلاح شدن. مرمت شدن. بهتر شدن. (ناظم الاطباء). به گونۀ نخست بازگشتن: به جفا دل منه که چست شود آنچه بشکست کم درست شود. اوحدی. اسحنفار، راست و درست شدن راه. (از منتهی الارب). وعوره، درست شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی)، کامل شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). استوار و برقرار و مقرر شدن. پایدار و پابرجا شدن. استقامه. (از منتهی الارب). جایگیر شدن: چو اندیشه شد بر دلش بر درست درغار تاریک چندی بجست. فردوسی. ز گفتار او گردیه گشت سست شد اندیشه ها بر دلش بر درست. فردوسی. کنون رای هر دو بدان شددرست که از کین همی دل نخواهیم شست. فردوسی. وزآن پس بر آن رایشان شد درست که یکسر به خون دست بایست شست. فردوسی. جو توشۀ پیغامبران است وتوشۀ پارسا مردمان که دین بدیشان درست شود. (نوروزنامه). اقناف، درست شدن کار. تهادن، درست و راست شدن کار. (از منتهی الارب)، ثابت شدن. مدلل و مبرهن گشتن. محقق شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقرر شدن. (اصطلاح تاریخ بیهقی). تحقق. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بتحقیق پیوستن. یقین شدن. مسلم شدن. باور شدن: درست شدن خبر، تحقیق آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تقرر. (دهار) : قتیبه... عزم کرد که از خراسان به خوارزم شود و آنجا حصار گیرد نامه نوشت از سلیمان به خویشتن که به نزدیک من درست شد که امیری از امیران امیه... بر دست وی شهرستان قسطنطنیه گشاده شود. (ترجمه طبری بلعمی). خبر به هرمز بردند که پرویز بگریخت پس آن تهمت [که ملک پدر طلب همی کند] بر پرویز درست شد. (ترجمه طبری بلعمی). آن روز که زید بن حارثه به در مدینه آمد... همی گفتی که از قریش فلان و فلان را بکشتند... کعب بن اشرف گفتی این نشاید بودن... چون خبر درست شد او به مکه شد و مردمان را تعزیت کرد. (ترجمه تاریخ طبری). تو بر اختر شیرزادی نخست بر موبدان و ردان شد درست. فردوسی. مرا آن سخن این زمان شد درست ز دل مهربانی نشایست شست. فردوسی. شود آن زمان بر دل ما درست که از کینه دلها نخواهید شست. فردوسی. یکایک بدان رایشان شد درست کزآن روی چاره ببایست جست. فردوسی. مگر کاین شود بر سیاوش درست کنون چارۀ این ببایدت جست. فردوسی. درست شد که حیوان نه از پس نبات بود. (کشف المحجوب سگزی). آنچه یافته آید و درست شود بر دار می کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). حاجب کدخدای خویش را نزدیک وی [کوتوال] فرستاد که... معتمدی از هرات به نزدیک امیر می آید... و خبر جز خیر و خوبی نیست... پس ازآن درست شد که پیغامهای نیکو بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 66). شد این آگهی زی سپهبد درست سبک هر دوان را گرفت و بجست. اسدی. عزیز چون آن بدید گفت یقین درست شد و وسوسۀ شیطان از دل من زایل شد. (قصص الانبیاء ص 183). عرض کرد ملکا مرا از دوستان وی گردان، ندا آمد که یاموسی پیغمبری تو درست شد. (قصص الانبیاء ص 112). اکنون که شد درست که تو دشمن منی نیزاز دو دست تو نگوارد شکر مرا. ناصرخسرو. پیغامبر ایشان رااز کشتن پرویز در آن ساعت خبر داد... و بعد چندی که سخن پیغامبر علیه السلام درست شد باذان در آن معجز مسلمان شد. (مجمل التواریخ و القصص). ابن المقفع در کتاب سیرالعجم می آورد که بناء همدان ملکی کرده است که دیوان در فرمان او بودندی پیش از سلیمان و از این جایگه درست می شود که ملک جمشید بوده است. (مجمل التواریخ والقصص). آنچه در عهد امیر حمید بوده است بتمامی در کتاب خویش یاد نکرده و همچنین آنچه بعد از امیر حمید ما را درست شده است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 115). امروز درست شد که دین حق اسلام است. (تذکرهالاولیاء عطار). از مذهب خواجه این معنی درست شد و... (کتاب النقض ص 486). به گواهی خواجه امام عبدالحمید بن عبدالکریم حنفی... الحاد به دین ابوالفتوح درست شد. (نقض الفضائح ص 93). پیش قضاه اسلام درست شده بود... که میان خمر و زمر و فسق و فجور صحابۀ پاک و زنان رسول (ص) رابد گفته بودند. (نقض الفضائح ص 152). یوسف (ع) آنها را که به خدائی نشایند خدای می خواند نه نبوت او را نقصانی می کند و نه بدان قول خدائی بدیشان درست می شود. (کتاب النقض ص 362). چون درست شد که مذهب مجبران به گبرکی ماننده تر است در این صورت این قدر کفایت است و تمام... (کتاب النقض ص 446). درستش شد که این دوران بدعهد بقم با نیل دارد سرکه با شهد. نظامی. درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت بترک خویش بگو ای که طالب اوئی. سعدی. مرا به منظر خوبان اگر نباشد کار درست شد بحقیقت که نقش دیوارم. سعدی. گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد کاینهمه ذکر دوستی لاف دروغ می زنم. سعدی. ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم. سعدی. اکنون که بی وفایی یارت درست شد در دل شکن امید که پیمان شکست یار. ؟ ، روشن شدن. معلوم شدن: کم و بیش ایشان همه بازجست همی بود تا رازها شد درست. فردوسی. چو نام و نژادم ترا شد درست مرا هم بباید ز تو نام جست. فردوسی
آماده شدن. مهیا شدن. ساخته شدن. - امثال: با این چیزها قبر آقا درست نمی شود. (امثال و حکم). ، صحیح و سالم شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). استصحاح. (تاج المصادر بیهقی). بهبود یافتن. تندرست گشتن. صحت یافتن: تیری بیامد بر چشم قتاده بن النعمان و یک چشم او برکند و بروی او فروافتاد، قتاده بنشست و آن چشم خویش بر دست گرفت، پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم به دست مبارک خویش آن چشم قتاده بازجای نهاده بود و باد به وی دمیده چشم وی درست شد بهتر از آنکه اول بود. (ترجمه طبری بلعمی). بمان تا شوند از پزشکان درست زمان جستن اکنون بدین کار تست. فردوسی. ز یک عطاش توانگر شود دو صد درویش شود درست ز یک دیدنش دو صد بیمار. قطران. تباه اگر بخورد زو شود بوقت درست درست اگر بخورد زو نگردد ایچ تباه. قطران. کی شود هیچ دردمند درست زین طبیبان که زار و بیمارند. ناصرخسرو. همه اعضای او درست شد چنانکه گوئی بیمار نبود. (قصص الانبیاء ص 140). زنخ او سست شد چنانکه هیچ سخن نتوانست گفت، یعقوب او را دعا کرد خدا او را صحت بخشید و درست شد. (قصص الانبیاء ص 86). هر آن بیماری که از آن خرما بخورد درساعت درست شود. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). ریشها [در مسکنهای شمالی] زود درست شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریش را داروی خشک کننده باید تا درست شود و مضرت داروی تر پیشتر یاد کرده آمده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). روزه دارید تا درست شوید. (کیمیای سعادت). اسماعیل دست او بگرفت و او درست شد. (جهانگشای جوینی). دروغ گفتن به ضربت شمشیر ماند، اگر جراحت درست شود نشان همچنان بماند. (گلستان سعدی). هر گه که گویم این دل ریشم درست شد بر وی پراکند نمکی از ملاحتش. سعدی. ، اصلاح شدن. مرمت شدن. بهتر شدن. (ناظم الاطباء). به گونۀ نخست بازگشتن: به جفا دل منه که چست شود آنچه بشکست کم درست شود. اوحدی. اسحنفار، راست و درست شدن راه. (از منتهی الارب). وعوره، درست شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی)، کامل شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). استوار و برقرار و مقرر شدن. پایدار و پابرجا شدن. استقامه. (از منتهی الارب). جایگیر شدن: چو اندیشه شد بر دلش بر درست درغار تاریک چندی بجست. فردوسی. ز گفتار او گردیه گشت سست شد اندیشه ها بر دلش بر درست. فردوسی. کنون رای هر دو بدان شددرست که از کین همی دل نخواهیم شست. فردوسی. وزآن پس بر آن رایشان شد درست که یکسر به خون دست بایست شست. فردوسی. جو توشۀ پیغامبران است وتوشۀ پارسا مردمان که دین بدیشان درست شود. (نوروزنامه). اقناف، درست شدن کار. تهادُن، درست و راست شدن کار. (از منتهی الارب)، ثابت شدن. مدلل و مبرهن گشتن. محقق شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقرر شدن. (اصطلاح تاریخ بیهقی). تحقق. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بتحقیق پیوستن. یقین شدن. مسلم شدن. باور شدن: درست شدن خبر، تحقیق آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تقرر. (دهار) : قتیبه... عزم کرد که از خراسان به خوارزم شود و آنجا حصار گیرد نامه نوشت از سلیمان به خویشتن که به نزدیک من درست شد که امیری از امیران امیه... بر دست وی شهرستان قسطنطنیه گشاده شود. (ترجمه طبری بلعمی). خبر به هرمز بردند که پرویز بگریخت پس آن تهمت [که ملک پدر طلب همی کند] بر پرویز درست شد. (ترجمه طبری بلعمی). آن روز که زید بن حارثه به در مدینه آمد... همی گفتی که از قریش فلان و فلان را بکشتند... کعب بن اشرف گفتی این نشاید بودن... چون خبر درست شد او به مکه شد و مردمان را تعزیت کرد. (ترجمه تاریخ طبری). تو بر اختر شیرزادی نخست بر موبدان و ردان شد درست. فردوسی. مرا آن سخن این زمان شد درست ز دل مهربانی نشایست شست. فردوسی. شود آن زمان بر دل ما درست که از کینه دلها نخواهید شست. فردوسی. یکایک بدان رایشان شد درست کزآن روی چاره ببایست جست. فردوسی. مگر کاین شود بر سیاوش درست کنون چارۀ این ببایدْت جست. فردوسی. درست شد که حیوان نه از پس نبات بود. (کشف المحجوب سگزی). آنچه یافته آید و درست شود بر دار می کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). حاجب کدخدای خویش را نزدیک وی [کوتوال] فرستاد که... معتمدی از هرات به نزدیک امیر می آید... و خبر جز خیر و خوبی نیست... پس ازآن درست شد که پیغامهای نیکو بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 66). شد این آگهی زی سپهبد درست سبک هر دوان را گرفت و بجست. اسدی. عزیز چون آن بدید گفت یقین درست شد و وسوسۀ شیطان از دل من زایل شد. (قصص الانبیاء ص 183). عرض کرد ملکا مرا از دوستان وی گردان، ندا آمد که یاموسی پیغمبری تو درست شد. (قصص الانبیاء ص 112). اکنون که شد درست که تو دشمن منی نیزاز دو دست تو نگوارد شکر مرا. ناصرخسرو. پیغامبر ایشان رااز کشتن پرویز در آن ساعت خبر داد... و بعد چندی که سخن پیغامبر علیه السلام درست شد باذان در آن معجز مسلمان شد. (مجمل التواریخ و القصص). ابن المقفع در کتاب سیرالعجم می آورد که بناء همدان ملکی کرده است که دیوان در فرمان او بودندی پیش از سلیمان و از این جایگه درست می شود که ملک جمشید بوده است. (مجمل التواریخ والقصص). آنچه در عهد امیر حمید بوده است بتمامی در کتاب خویش یاد نکرده و همچنین آنچه بعد از امیر حمید ما را درست شده است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 115). امروز درست شد که دین حق اسلام است. (تذکرهالاولیاء عطار). از مذهب خواجه این معنی درست شد و... (کتاب النقض ص 486). به گواهی خواجه امام عبدالحمید بن عبدالکریم حنفی... الحاد به دین ابوالفتوح درست شد. (نقض الفضائح ص 93). پیش قضاه اسلام درست شده بود... که میان خمر و زمر و فسق و فجور صحابۀ پاک و زنان رسول (ص) رابد گفته بودند. (نقض الفضائح ص 152). یوسف (ع) آنها را که به خدائی نشایند خدای می خواند نه نبوت او را نقصانی می کند و نه بدان قول خدائی بدیشان درست می شود. (کتاب النقض ص 362). چون درست شد که مذهب مجبران به گبرکی ماننده تر است در این صورت این قدر کفایت است و تمام... (کتاب النقض ص 446). درستش شد که این دوران بدعهد بقم با نیل دارد سرکه با شهد. نظامی. درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت بترک خویش بگو ای که طالب اوئی. سعدی. مرا به منظر خوبان اگر نباشد کار درست شد بحقیقت که نقش دیوارم. سعدی. گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد کاینهمه ذکر دوستی لاف دروغ می زنم. سعدی. ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم. سعدی. اکنون که بی وفایی یارت درست شد در دل شکن امید که پیمان شکست یار. ؟ ، روشن شدن. معلوم شدن: کم و بیش ایشان همه بازجست همی بود تا رازها شد درست. فردوسی. چو نام و نژادم ترا شد درست مرا هم بباید ز تو نام جست. فردوسی
زبر شدن. خشن شدن. مقابل نرم و لطیف شدن، چون: درشت شدن دست از کار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : واندر گلوش تلخ چو حنظل شودعسل واندر برش درشت چو سوهان شود قصب. ناصرخسرو. اخشیشان، نیک درشت شدن. (دهار). اًسفاء، درشت شدن اطراف خوشۀ زرع. (از منتهی الارب). ثفن، درشت شدن دست و غیر آن. (تاج المصادر بیهقی). جسوء، درشت و سخت شدن دست از کار. شثن، درشت شدن دست. کلب، درشت شدن برگ درخت از عدم سیرابی. (از منتهی الارب)، خشن شدن. ناهموار شدن. اخشیشان. (المصادر زوزنی). اًقضاض. (منتهی الارب). خشونه. (دهار) (تاج المصادر بیهقی)، صعب شدن. سخت شدن، چون راه وزمین: چو خورشید تابنده بنمود پشت هوا شد سیاه و زمین شد درشت. فردوسی. اًقضاض، درشت و خاک آلود شدن خوابگاه. (از منتهی الارب). توعّر، وعوره، درشت شدن راه. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). شزب، درشت شدن جای. متانه، درشت و بلند شدن زمین. (ازمنتهی الارب)، عاصی شدن. ناسپاس شدن. نافرمان شدن: ز شاهان گیتی برادر که کشت که شد نیز با پاک یزدان درشت ؟ فردوسی. چنین گفت کو را بکوبید پشت که با مهتر خود چرا شد درشت. فردوسی. چنین داد پاسخ که او شد درشت بر آن کردۀ خویش بنهاد پشت. فردوسی. ، کلان شدن. حجیم شدن. ضخم شدن. اعبال. تجبّن. عبل. (منتهی الارب) : چون سخت و درشت شدند تلطف نمایند و دوستی جویند. (گلستان سعدی). تکاثف، درشت و ستبر شدن. قمع، درشت و سطبر شدن سر پی پاشنۀ اسب. (از منتهی الارب)، سخت شدن. صعب شدن. استعراز. (منتهی الارب). عنف. (دهار)، سفت و سخت شدن. اسمهرار. عص ّ. قسوب. قسوبه. (منتهی الارب)، درشت شدن آواز، جهوری شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بلند شدن آن: میخواستند که بر دار کند (فیلاطس عیسی مسیح را) و آواز بزرگان و امامان درشت می شد. (ترجمه دیاتسارون ص 348)، ناملایم شدن. غیرمناسب شدن. دگرگون و سخت شدن، چون طعام. ناگوار شدن.جشب. (منتهی الارب). سخت شدن. ناملایم شدن. ناگوار شدن، چون روزگار بر کسی و یا بر روز کسی. نامساعد شدن. آمیخته به ادبار و سختی شدن. دشوار شدن: چو دارای شمشیرزن را بکشت خور و خواب ایرانیان شد درشت. فردوسی. بدید آن که شد روزگارش درشت عنان را بپیچیدو بنمود پشت. فردوسی. به دشمن هر آنکس که بنمود پشت شود زآن سپس روزگارش درشت. فردوسی. سرانجام گشتاسب بنمود پشت بدانگه که شد روزگارش درشت. فردوسی. سرانجام شد روز ترکان درشت بناکام یکسر بدادند پشت. اسدی. ، شدت گرفتن. به شدت گراییدن. به سختی گراییدن. دشوار شدن. گرم شدن: بدانگه کجا رزمشان شد درشت دو تن رستم آورد زیشان به مشت. فردوسی. چو پیکار ایرانیان شد درشت یل پهلوان اندرآمد به پشت. اسدی. - دل کسی درشت شدن، غمگین شدن و دلگیر گشتن و خشمگین شدن او: چنان نامور نیکدل را بکشت بر او شد دل نامداران درشت. فردوسی. وزآن پس همه گربگان را بکشت دل کدخدایان از او شد درشت. فردوسی. ، خشمناک شدن.تند شدن. خشم آوردن. خشم گرفتن: شنید آنکه شد شاه ایران درشت برادرش بندوی ناگه بکشت. فردوسی. بر ایزدگشسپ آن زمان شد درشت به زندان فرستاد و او را بکشت. فردوسی. جفاء، درشت و بدخوی شدن. (از منتهی الارب). فحش، در سخن درشت شدن. (دهار)
زبر شدن. خشن شدن. مقابل نرم و لطیف شدن، چون: درشت شدن دست از کار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : وَاندر گلوش تلخ چو حنظل شودعسل وَاندر برش درشت چو سوهان شود قصب. ناصرخسرو. اخشیشان، نیک درشت شدن. (دهار). اًسفاء، درشت شدن اطراف خوشۀ زرع. (از منتهی الارب). ثَفَن، درشت شدن دست و غیر آن. (تاج المصادر بیهقی). جُسوء، درشت و سخت شدن دست از کار. شَثن، درشت شدن دست. کَلَب، درشت شدن برگ درخت از عدم سیرابی. (از منتهی الارب)، خشن شدن. ناهموار شدن. اخشیشان. (المصادر زوزنی). اًقضاض. (منتهی الارب). خشونه. (دهار) (تاج المصادر بیهقی)، صعب شدن. سخت شدن، چون راه وزمین: چو خورشید تابنده بنمود پشت هوا شد سیاه و زمین شد درشت. فردوسی. اًقضاض، درشت و خاک آلود شدن خوابگاه. (از منتهی الارب). توعّر، وعوره، درشت شدن راه. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). شَزب، درشت شدن جای. مَتانه، درشت و بلند شدن زمین. (ازمنتهی الارب)، عاصی شدن. ناسپاس شدن. نافرمان شدن: ز شاهان گیتی برادر که کشت که شد نیز با پاک یزدان درشت ؟ فردوسی. چنین گفت کو را بکوبید پشت که با مهتر خود چرا شد درشت. فردوسی. چنین داد پاسخ که او شد درشت بر آن کردۀ خویش بنهاد پشت. فردوسی. ، کلان شدن. حجیم شدن. ضَخْم شدن. اعبال. تجبّن. عَبَل. (منتهی الارب) : چون سخت و درشت شدند تلطف نمایند و دوستی جویند. (گلستان سعدی). تکاثف، درشت و ستبر شدن. قَمَع، درشت و سطبر شدن سر پی پاشنۀ اسب. (از منتهی الارب)، سخت شدن. صعب شدن. استعراز. (منتهی الارب). عنف. (دهار)، سفت و سخت شدن. اسمهرار. عَص ّ. قُسوب. قُسوبه. (منتهی الارب)، درشت شدن آواز، جهوری شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بلند شدن آن: میخواستند که بر دار کند (فیلاطس عیسی مسیح را) و آواز بزرگان و امامان درشت می شد. (ترجمه دیاتسارون ص 348)، ناملایم شدن. غیرمناسب شدن. دگرگون و سخت شدن، چون طعام. ناگوار شدن.جَشب. (منتهی الارب). سخت شدن. ناملایم شدن. ناگوار شدن، چون روزگار بر کسی و یا بر روز کسی. نامساعد شدن. آمیخته به ادبار و سختی شدن. دشوار شدن: چو دارای شمشیرزن را بکشت خور و خواب ایرانیان شد درشت. فردوسی. بدید آن که شد روزگارش درشت عنان را بپیچیدو بنمود پشت. فردوسی. به دشمن هر آنکس که بنمود پشت شود زآن سپس روزگارش درشت. فردوسی. سرانجام گشتاسب بنمود پشت بدانگه که شد روزگارش درشت. فردوسی. سرانجام شد روز ترکان درشت بناکام یکسر بدادند پشت. اسدی. ، شدت گرفتن. به شدت گراییدن. به سختی گراییدن. دشوار شدن. گرم شدن: بدانگه کجا رزمشان شد درشت دو تن رستم آورد زیشان به مشت. فردوسی. چو پیکار ایرانیان شد درشت یل پهلوان اندرآمد به پشت. اسدی. - دل کسی درشت شدن، غمگین شدن و دلگیر گشتن و خشمگین شدن او: چنان نامور نیکدل را بکشت بر او شد دل نامداران درشت. فردوسی. وزآن پس همه گربگان را بکشت دل کدخدایان از او شد درشت. فردوسی. ، خشمناک شدن.تند شدن. خشم آوردن. خشم گرفتن: شنید آنکه شد شاه ایران درشت برادْرش بندوی ناگه بکشت. فردوسی. بر ایزدگشسپ آن زمان شد درشت به زندان فرستاد و او را بکشت. فردوسی. جفاء، درشت و بدخوی شدن. (از منتهی الارب). فحش، در سخن درشت شدن. (دهار)
شرمزده و افسرده گشتن وجهه خود را از دست دادن: از دور که روی تخت دراز کشیده بود (سوسن) مانند مجسمه ظریف و شکننده ای بنظر میامد که انسان جرات نمیکرد او را لمس بکند از ترس اینکه مبادا کنفت و پژ مرده بشود، دارای چین و چروک و کثیف شدن (پارچه و مانند آن)
شرمزده و افسرده گشتن وجهه خود را از دست دادن: از دور که روی تخت دراز کشیده بود (سوسن) مانند مجسمه ظریف و شکننده ای بنظر میامد که انسان جرات نمیکرد او را لمس بکند از ترس اینکه مبادا کنفت و پژ مرده بشود، دارای چین و چروک و کثیف شدن (پارچه و مانند آن)